قطره اشکم چکيد ، چکيد و چکيد ، گرم بود ، داغ بود ، حکايت از يک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره ديدمش ، داشت خيابونو نگاه ميکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نيمه باز بود ، به تعبير من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشينو کم کردم ، بغض بد جور توي گلوم مي تپيد ،
روسريش ، مثل هميشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روي سرشو موهاي مشکيش آشفته و شونه نشده روي پيشونيش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس هاي يک فيلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور مي کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشماي خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خيس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چي ميشه ، آخه اينجا چيکار مي کنه ؟ !
يعني تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خداي من ... خداي من ....
با لبش بازي مي کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش مي گفتم ، اينقده پوست لبتو نکن دختر ، حيف اين لباي قشنگت نيست ؟
و اون ، با همون شيطنت خاص خودش ، مي خنديد ، لج مي کرد ،
به يک زن سي و هفت ساله نمي خورد ، توي چشم من ، همون دختر بيست و هفت ساله بود ، با همون بچه گياي خودش ، با همون خوشگلياي خودش ....
زمان به سرعت مي گذشت ، قطره هاي اشک من انگار پايان نداشت ، بارون هم لجباز تر از هميشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسريشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نيست ، دلم مي خواست فرياد بکشم ، بغض داشت خفم مي کرد ، کاش ميشد از ماشين بزنم بيرون و تموم خيابون رو زير بارون بدوم و داد بزنم ، قطره هاي عرق از روي پيشونيم ميچکيد توي چشمام و با قطره هاي اشک قاطي ميشد و مي ريخت روي لباسم ، زير بارون نرفته بودم اما .. خيس بودم، خيس ِ خيس ...
چيکار بايد مي کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کي ام ؟ برگردم و توي چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روي گونه هاش ؟ مي دونستم که منو خيلي زود ميشناسه ، مگه ميشه منو نشناسه ،
نه .. اينکارو نمي تونم بکنم ، مي ترسم ، هميشه اين ترس لعنتي کارا رو خراب مي کرد ،
توي اين ده سال لحظه به لحظه توي زندگيم بود و ... نبود ،
بود ، توي هر چيزي که اندک شباهتي بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چيز ، زيباتر از خود اون چيز ،
تنهاييم با جستجوي اون ديگه تنهايي نبود ، يه جور شيدايي بود ،
خل بودم ديگه ،
نرسيدم بهش تا هميشه دنبالش باشم ،
عاشقي کنم براش ،
ميگفت : بهت نياز دارم ...
ساکت مي موندم ،
ميگفت : بيا پيشم ،
ميگفتم : ميام ...
اما نرفتم ،
زمان براي من کند ميگذشت و براي اون تند تر از هميشه ،
دلم مي خواست بسوزم ،
شايد يه جور خود آزاري که البته بيشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پريد ،
مثل پرنده کوچکي که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صداي بوق ماشين پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبيد روي آينه ، حريصانه نگاهش کردم ، حريصانه و بي تاب ،
چرا اين اشکاي لعنتي بس نمي کنن ،
آخه يه مرد چهل ساله که نبايد اينقدر احساساتي باشه ،
ياد شبي افتادم که براي بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروي صندلي عقب تاکسي نشسته بوديم ،
و اون تمام مسير بهم نگاه مي کرد ، اشک ميريخت و با همون لباي قشنگ نيمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم مي کرد ،
تا حالا اينقدر مهربوني رو يکجا توي هيچ چشمي نديده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم هاي من مهربون بود .
شقيقه هام مي سوخت ، احساس مي کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجيب تند مي زد ، تند تر از هميشه ، تند تر از تمام مدتي که توي اين ده سال مي زد ،
- همينجا پياد ميشم .
پام چسبيد روي ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمايين ...
دستشو آورده بود جلو ، توي دستش يک هزار تومني بود و يک حلقه دور انگشتش ، قلبم ايستاد ،
با همه انرژيم سعي کردم حرفي بزنم ..
- لازم نيست ..
- نه خواهش مي کنم ...
پولو گذاشت روي صندلي جلو ... صداي باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتي نمي تونستم سرمو تکون بدم .
براي چند لحظه همونطور موندم ،
يکدفه به خودم اومدمو و درماشينو باز کردم ،
تصميم خودم گرفته بود براي صدا کردنش ،
براي فرياد کردنش ،
براي ترکوندن همه بغضم توي اين ده سال ،
ديدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردي که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه اي که زير چتر ايستاده بود .
صدا توي گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکيد .
قطره هاي سرد بارون و اشکهاي تلخ و داغم با هم قاطي شد .
رفت ، رفتند توي خيابون بهار ، سه نفري ، زير چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صداي خنده شون از دور مي اومد ...
سر خوردم روي زمين خيس ،
صداي هق هق خودم بود که صداي خنده شون رو از توي گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زديم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفريشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توي ماشين ،
بوي عطرش ماشينو پر کرده بود ،
هزار تومني رو از روي صندلي جلو برداشتم و بو کردم ...
بوي عطر خودش بود ، بوي تنش ، بوي دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اينبار پررنگ تر ، دردناک تر ، براي هميشه تر.
خل بودم ديگه ..
يعني اين نقطهء پايان بود براي عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و ديوانه تر ... چه کردي با من تو ... چه کردي ...
بارون لجبازانه تر مي باريد
خيابان بهار ، آبي بود .
آبي تر از هميشه ...
منبع:Www.Dastan.Bahar-20.Com
نظرات شما عزیزان: